من و او
سلام امپراتور
در هيچ كجاي تاريخ همچنين چپاولي ثبت نشده
كدام امپراتور...... كدام پادشاه.....توانست قلمرويي به اين گستردگي را به اين راحتي تصرف كند
دلم براي كورش
براي داريوش
براي چنگيز
براي الكساندر نميسوزد
دلم براي حچپسوتي ميسوزد كه روزگاري فكر ميكرد تنها فرمانرواي زن تاريخ است
قول ميدهم كه هيچ پيامبري از آمدن تو خبر نداشت
راستي
يك سوال؟؟
چه كسي فكر ميكرد كه به اين سرعت سراسر زندگي مرا تصرف كني امپراطور ؟؟؟؟
بگذريم از اين همه ......
هزاران بار در خلوت تنهاييم به تو قول داده ام که روزهای با هم بودنمان را فراموش نکنم و در
شبهای ترديد و وسوسه چراغ دلم را خاموش نکنم.....
به کنار پنجره می آيم تا باز هم پنجره خلوتم را به سمت تو بگشايم
به آسمان که نگاه می کنم احساس ميکنم بزرگتر به نظر می رسي
راستی به تو گفته ام!! که چقدر شبيه کبوتری هستی که ديشب از ميان حرفهای من پر کشيد
و روی ماه نشست؟
به باغ که ميروم گلهای ياس را ميبينم
حتي نيلوفران را
حتي مريم هارا
که ميخواهند عطر خود را بر روی نام تو بپاشند تا شايد به خاطر بركت نام تو آنها هم
به چشم بيايند
و من همان لحظه آرزو ميکنم که ای کاش می توانستم امشب در کنار گلخانه قلبت
باشم و در ستايش نام تو آواز بخوانم و آنقدر قد بکشم تا ستاره ها روی شانه هايم بنشينند.
خنده ام ميگيرد اما هيچ ميدانی امشب آرزو کردم تا باران باشم تا بتوانم با تمام
وجودم بر دامنه سکوت تو ببارم
حالا بار ديگر شب بر آسمان پهناور حکم فرما شده ومن در انتهای افق نيمه روشن روی زيبای تو
را بر صفحه دلم نقاشی می کنم و آشفتگيهای شبانه ام را برای جيرجيرکها تعريف می کنم
امشب حرفهای خسته من با من از تو می گويند....
هميشه با خودم ميگويم آيا فرصتی هر چند اندک برای تنفس در هوای تو را خواهم داشت؟
ايا اين عمر کوتاه من برای درک بلنديهای طبع تو کفاف خواهد داشت؟
راستي از اين شكسته تر ديگر چه ميخواهي
هزارن بار در خلوت تنهاييم به تو قول داده ام که روزهای با هم بودنمان را فراموش نکنم.
از پنجره قلبم که به بيرون نگاه ميکنم پرنده ها به سرعت از من دور می شوند آفتاب
از من روی می گرداند.
براستی تو چقدر شبيه آن کبوتری هستی که ديروز از ميان حرفهای من پر کشيد و
روی ماه نشست.
راستی تا حالا زير باران ايستاده ای و شعری در ستايش دلم گفته اي؟
تو به من بگو اولين سلام چه وقت به دنيا آمد؟ و آخرين خداحافظ کی از ابرهای سپيد
خواهد باريد؟
ديگر چاره اي نيست بايد سفر کرد.
من تمام جاده ها ی دنيا را می شناسم به من بگو از کدامين جاده خواهی رفت تا هر
گاه دلم برايت تنگ شد از روی نامت ۱۰۰ بار بنويسم (( دوستت دارم و با ياد تو ميمانم ))
ای همه هستيم سلام مرا به جاده ها برسان و بگو افسوس که نتوانستم همراه تو به جاده ها سر بزنم.
سلام مرا به قلب مهربانت برسان و بگو متاسفم از اينکه نتوانستم يک بار آن طور که
بايد به صدای دل انگيز و روح پرورش گوش بسپارم.
براستی زندگی چه کوتاه است
شايد تو ندانی ..... اما تو شبيه اولين چشمه ای که در کنار عشق جوشيد.تو شبيه
اولين طلوعی در آخرين غروب تو شبيه اولين حرفی در آخرين نگاه تو شبيه آخرين
بغضی در آخرين ديدار.
بيا با هم در خيابانها شعر و ترانه قدم بزنيم و زير باران چتری از عشق بر سر بگيريم و
نام يکديگر را با تمام وجود بسراييم آن وقت خواهی ديد وقتی از خانه بيرون می آييم
فرشتگان برای ديدنمان صف می کشند.
از اين پس من هر روز باغچه يادت را آب خواهم داد می دانم تو همين
نزديکيهايی!!!!!!!!!!
امشب می خواهم دريچه خلوتم را به سوی تو بگشايم.
امشب می خواهم از دلتنگی دلم بگويم دلی که اگر روزی نام تو را زمزمه نکند سرو بی روح خواهد شد
دلم ميخواهد صبحگاهان لباس پرنده ها را می پوشيدم بهترين واژه ها را در سبدی
می ريختم و به ديدار تو می آمدم. (مرا بپذير!! سلام مرا درون کاسه ای آب بينداز و
کنار آينه بگذار
براستی چه ميشد اگر شبهای من از لبخند تو خالی نبود؟ چه ميشد اگر نيمه شبها
سر زده به خانه ام می آمدی و نگاه نسيم را برايم معنا می کردی و عطر شب بوها را
روی پيراهنم نقاشی می کردي؟ اگر تو در کنارم باشی دنيا را در قفسی ميکنم و از
سقف ايوان آويزان ميکنم.اگر تو مرا به خانه ات راه بدهی همه جنگلها را توی گلدان
کوچکی می کارم.
بيا با هم زير باران قدم بزنيم و چتری از عشق بر سر بگيريم و دستانمان را از طراوت
باران پر کنيم و در روزهايی که اسمان دلمان ابری و بارانی بود دفتر شعرمان را بخوانيم.
مرا بپذير: با همين دستهايی که هر روز و شب تو را می خوانند با همين واژه هايی
که نمی توانند زيبايی تو را توصيف کنند. نميدانم آيا روزی مرا خواهی پذيرفت؟ نميدانم.....؟؟
بانوي من: برایم بخوان که بی تو همانند شعرهاي خاموشم
بانوي من: بخوان برایم که بی صدای تو همانند مسافری گم شده ام در بیابان زندگی
بانوي من: برایم سخنی بگو بیاد آن شبهایی که می آمدی در باغ تنهاییم و روی شاخه خشکیده خیالم می نشستی و به ستاره ها میگفتی هر شب ذره ای از آسمان را برایم معنا کنند.
بانوي من: با من بمان بیاد آن شبهایی که وقتی در کنار هم بودیم دیگر هیچکدام از ما به ستاره ها اعتنایی نمی کردیم و در موسقی ملایم گنجشکها به سکوت می رسیدیم
افسوس که این واژه های من هیچگاه نمی توانند زیبایی تو را درک کنند اما بگذار برای یک بار هم که شده در گوشه چشمان تو آرام بگيرم
نمی دانم تو روزی مردی را که پیوسته در زیر باران قدم می زد و نام تو را با تمام وجود
می سرود را به خاطر خواهی آورد
نمیدانم .......نمی دانم......؟؟؟؟
ديگر از دست عقربه های ساعت حرص ميخورم!!!...
اصلا هيچ ميدانی ؟؟ وقتی قرار است روز بدون نگاه تو آغاز شود ساعت به چه درد ميخورد؟
چه فرق ميكند اگر خورشيد از شرق طلوع كند يا از غرب؟
براستی وقتی نميتوانم چشمانت را در آسمان دلم نقاشی كنم مداد رنگی ها به چه كارم مي آيند؟؟
امشب ميخواهم به روی پشت بام بروم تا بادبادكهای دعايم را به هوا كنم تا خدا آنها را ببيند.
همان لحظه در دلم دعا ميكنم آنقدر بيدار بمانم تا تو بيايي.
شايد تو ندانی شايد هم هيچ وقت به تو نگويم. اما دلم ميخواهد شبی تو را در آغوش
بگيرم و در هوای با تو بودن نفس بكشم.
بيا از اين پس:
شنبه ها را با حسرت ببوييم
يكشنبه ها به خاطر آنهايي كه نام من و تو را در وجودمان پراكنده ميكنند دوست بداريم
دوشنبه ها گلی بسازيم برای باغ آرزوهايمان. تا وقتي تو را ديدم آن را با تمام وجودم تقديم تو كنم
سه شنبه ها را به پای كبوتری عاشق ببنديم و برای هم پست كنيم
چهارشنبه ها را با عطر ياد هم آغاز كنيم
پنج شنبه ها را قاب بگيريم و بر طاقچه يادمان بگذاريم. تا هميشه كلاس زبان تو جلوي چشمم باشد.
اما از جمعه ها حرفی نزنيم چون هيچ گاه دوستش نداشتيم . هميشه از ترس وجود آن به مسافرت برويم
.....................................................................
تقدیم به همه زندگی م (( نوشین امینی))