انسان
خیلی زود پشیمان میشوی
گاهی از گفته هایت
گاهی از نگفته هایت
****
اصلا حس نوشتن ندارم
حالم از ماضی ها و مضارع ها به هم میخورد
راستش را بخواهی دلم برای یک حال ساده تو تنگ است.... تنگ
خیلی زود پشیمان میشوی
گاهی از گفته هایت
گاهی از نگفته هایت
****
اصلا حس نوشتن ندارم
حالم از ماضی ها و مضارع ها به هم میخورد
راستش را بخواهی دلم برای یک حال ساده تو تنگ است.... تنگ
هیچ چیز این جهان بیکرانه را جدی نگرفتم
حتی عشق را...
(( حسین پناهی ))
زمانی که فکر میکردی از تو بهترم
زمانی که فکر می کردی از تو بیشترم
زمانی که فکر میکردی خوشحال بودم
خوشحال بودم..
خوشحال...
خوشحال بودم زمانیکه فکر میکردی
دیگر بی خیال همه کس و هم چی باش
چه اهمیتی دارد
بگذار مردم هر چه می خواهند بگویند
همین که تورا به جای ستاره
بر یقه آسمان دلم دوخته ام کافی است
یادت نرود
پنجرمان را همین امشب
به جای درخت
در کرت ماه کاشته ام
تا نگاه معصومت
درخوشه زار شب شکوفه دهد
تو صبور باش
همه کارها را تنهای تنها درست میکنم
قول می دهم تو را تا آخر دنیا ببرم
قول می دهم سقف آسمان را نشانت دهم
قول می دهم با تو بمانم تا ته !!!
تا ته! ! !
تا ته کار
تا ته دنیا
من نیازمند پنجرهای باز خانه ات هستم
وقتی تو با منی
گویی وجود من
سکر آفرین نگاه تو را نوش می کند
چشم تو آن شراب خلد شیرازست
که هر چه مرد را مدهوش می کند
*********
از پنجره قلبم که به بيرون نگاه ميکنم پرنده ها به سرعت از من دور می شوند آفتاب از من روی می گرداند.
براستی تو چقدر شبيه آن کبوتری هستی که ديروز از ميان حرفهای من پر کشيد و روی ماه نشست.
راستی تا حالا زير باران ايستاده ای و شعری در ستايش دلم گفته اي؟
آيا توانسته ای مرجانهای دريايی را در دلت پيدا کني؟
تو به من بگو اولين سلام چه وقت به دنيا آمد؟ و ؟آخرين خداحافظ کی از ابرهای سپيد خواهد باريد؟
ديگر گريزی نيست بايد سفر کرد. من تمام جاده ها ی دنيا را می شناسم به من بگو از کدامين جاده خواهی
رفت تا هر گاه دلم برايت تنگ شد از روی نامت ۱۰۰ بار بنويسم.
ای همه هستيم سلام مرا به جاده ها برسان و بگو افسوس که نتوانستم همراه تو به جاده ها سر بزنم.
سلام مرا به قلب مهربانت برسان و بگو متاسفم از اينکه نتوانستم يک بار آن طور که بايد به صدای دل انگيز و
روح پرورش گوش بسپارم.
براستی که روز و روزگار چه کوتاه است.....وقتی پلک ميگشايی و می خواهی به سوی دور دستهای روشن
فردا قدم بگذاری ناگهان شب از راه می رسد.
هنگامی که در کنارت بودم به گذشت زمان عشق می ورزيدم اما اکنون بر گذشت زمان افسوس می خورم حالا
که نيستی همه جا بوی خزه های فراموش شده گرفته است.
شايد تو ندانی ..... اما تو شبيه اولين چشمه ای که در کنار عشق جوشيد.تو شبيه اولين طلوعی در آخرين غروب تو شبيه اولين حرفی در آخرين نگاه تو شبيه آخرين بغضی در آخرين ديدار.
بيا با هم در خيابانها شعر و ترانه قدم بزنيم و زير باران چتری از عشق بر سر بگيريم و نام يکديگر را با تمام وجود
بسراييم آن وقت خواهی ديد وقتی از خانه بيرون می آييم فرشتگان برای ديدنمان صف می کشند.
از اين پس من هر روز باغچه يادت را آب خواهم داد می دانم تو همين نزديکيهايی...............!!!!!