نمیدانم ... سردر گمم

نمیدانم

گاهی آنقدر به تو فکر میکنم که خنده ام میگیرد

گاهی آنقدر دوست دارم بگویم دوستت دارم که رویم نمیشود

گاهی

هر از گاهی هم مثل امشب شک میکنم که تو

لایق این همه عشق هستی

باز هم خنده ام میگیرد

راستی بانو امشب میخواهم حرفی را به تو بگویم که تنم را میلرزاند

آری انگار ما هیچ وقت برای هم نبوده ایم

گاهی آنقدر حرفهایت برایم نامفهوم است که گنگ میشوم  به بیراهه میزنم

گاهی هم شک میکنم که آیا تو همان ملکه قصرهای خیالی من هستی

راستش را بخواهی گاهی برایم آنقدر غریبه هستی که در ظاهر هم نمیتوانم از حس تنفرم حرف بزنم

آه افسوس که 

دوباره سوار بر بال خيال مي شوم !  

                                   
پرنده خيال من مرا با خود  به سوي خاطره های تو مي برد

آری

دوباره سوار بر بال خيال مي شوم ! 

                                       
پرنده خيال من مرا با خود  به سوي خاطره های قشنگ تو مي برد

ولی کو٬٬٬٬٬ کجا٬٬٬٬

افسوس که واقعیت چیز دیگریست

اینبار میخواهم

این بار تصمیم گرفته ام که سوار بر بال واقعیت سفر کنم

هر چند میدانم ممکن است سفری بس تلخ و ملال آور باشد

ولی هر چه باشد باشد

دعوا هايي كه هميشه تو غالب بودي و من مغلوب         

         
به اطرافم مي نگرم


اتاقي خالي، سكوت و قاب عكسي روبرويم


كه با لبخند به من مي نگري 

كاش زمان در همان جا مي ايستاد

كاش گذشت زمان غرور را به ما نمي آموخت

کاش مثل گذشته مغرور بودم کاش مثل گذشته برایم اهمیت زیادی نداشتی

و ای کاش مثل گذشته عاشقم بودی

همه اين يادها و اي كاش ها شده اند  آهي كه از دلم بيرون مي آيد

 و اشكي كه گونه هايم را خيس مي كند.

*****************************************

نمیدانم

هیچ نمیدانم که کارهای تو به خاطر لجبازي هاي دخترانه وشيطنت های جوانی توست

یا اینکه......

نه یا اینکه ای ندارد

همه دنیا میدانند که تو عاشق من هستی

که تو شاید برای من بمیری

البته شاید

مگر جز این است که من تنها رفیق تو هستم

من که میدانم که هیچ دوست و رفیقی نداری

راستی خبرت بدهم دوستان شفیق قدیمیت هنوز هم باورشان نشده که تو مرا دوست داری

راستش را بخواهی خودم هم باورم نشده

***************************************

 

شاعر نیستم! حرف های تازه هم ندارم

 فقط با شما دردهای کهنه را مرور می کنم

میبینی سکوتم را...؟

 دوست داشتن همیشه گفتن نیست...دیدن نیست...

 گاه سکوت است...گاه نگاه...

از این سکوت گریزان از این نگا بیزار

ازخود این سوال را بارها می پرسم! که ایا راه را عوضی امده ام؟

      دلم گرفته از این فریبها و نیرنگها...

      از این دو رویه مردمان بیهوده گر...

     از انهایی که خدا را پشت یک تکه ابر پنهان کرده اند...

      چرا؟

      چرا سادگی ها همیشه تهش باختن است؟

      چرا قلب ساده ی من همیشه ساخت و ویران نکرد

      اما ساخته هایش را ویران کرد دست فریب...

      چرا بالهایم را دیگران نمی بینند؟

  راستی حاج حسین  پرواز را از همین سکوی کوچک هم می شود اغاز کرد

هیچ غمت نباشد

افسوس میخورم

وقتیکه خواهرم

در این در و غزار پر از کرکس

فکر پرنده ایست

فکر پرنده ای که ز پرواز مانده است

 

گفتي سكوت خواهر من « بدري »

چون اهتزاز روح بيابان بود .

***

ديدم كه خواهرم

در انزواي خلوت شبهاي خود گريست .

دستش زلال اشك و روانش را

پنهان سترد و

- ساكت زيست

 

خواندم :

« خواهر، حكايت من را،

« شبهاي بي ستاره تلاوت كن .

« بگذار باغ

- بي خبر از من،

« در بستر حريري روياي سبز رنگ،

بيارامد .

***

در شهرهاي كوچك،

چه باغهاي بزرگي،

چه سروهاي بلندي،

چه روحهاي ساده و معصومي ست .

« خواهر، حكايت من را،

« با آب جاري زاينده رود بايد گفت .

 

                                 حمید مصدق

***

 

 

من و او

سلام امپراتور

در هيچ  كجاي تاريخ همچنين چپاولي ثبت نشده

كدام امپراتور...... كدام پادشاه.....توانست قلمرويي به اين گستردگي را به اين راحتي تصرف كند

دلم براي كورش

براي داريوش

براي چنگيز

براي الكساندر نميسوزد

دلم براي حچپسوتي ميسوزد كه روزگاري  فكر ميكرد تنها فرمانرواي زن تاريخ است

قول ميدهم كه هيچ پيامبري از آمدن تو خبر نداشت

راستي

يك سوال؟؟

چه كسي فكر ميكرد كه به اين سرعت سراسر زندگي مرا تصرف كني امپراطور ؟؟؟؟

بگذريم از اين همه ......

 

هزاران بار در خلوت تنهاييم به تو قول داده ام که روزهای با هم بودنمان را فراموش نکنم و در

شبهای ترديد و وسوسه چراغ دلم را خاموش نکنم.....

 

به کنار پنجره می آيم تا باز هم پنجره خلوتم را به سمت تو بگشايم

 به آسمان که نگاه می کنم احساس ميکنم بزرگتر به نظر می رسي

راستی به تو گفته ام!! که چقدر شبيه کبوتری هستی که ديشب از ميان حرفهای من پر کشيد

 و روی ماه نشست؟

به باغ که ميروم گلهای ياس را ميبينم

حتي نيلوفران را

حتي مريم هارا

که  ميخواهند عطر خود را بر روی نام تو  بپاشند تا شايد به خاطر بركت نام تو آنها هم

به چشم بيايند

 و من همان لحظه آرزو ميکنم که ای کاش می توانستم امشب در کنار گلخانه قلبت

باشم و در ستايش نام تو آواز بخوانم و آنقدر قد بکشم تا ستاره ها روی شانه هايم بنشينند.

 خنده ام ميگيرد اما هيچ ميدانی امشب آرزو کردم تا باران باشم  تا بتوانم با تمام

وجودم بر دامنه سکوت تو ببارم

 حالا بار ديگر شب بر آسمان پهناور حکم فرما شده ومن در انتهای افق نيمه روشن روی زيبای تو

 را بر صفحه دلم نقاشی می کنم و آشفتگيهای شبانه ام را برای جيرجيرکها تعريف می کنم

امشب حرفهای خسته من با من از تو می گويند....

هميشه با خودم ميگويم آيا فرصتی هر چند اندک برای تنفس در هوای تو را خواهم داشت؟

ايا اين عمر کوتاه من برای درک بلنديهای طبع تو کفاف خواهد داشت؟

راستي از اين شكسته تر ديگر چه ميخواهي

 

 

هزارن بار در خلوت تنهاييم به تو قول داده ام که روزهای با هم بودنمان را فراموش نکنم.

از پنجره قلبم که به بيرون نگاه ميکنم پرنده ها به سرعت از من دور می شوند آفتاب

از من روی می گرداند.

براستی تو چقدر شبيه آن کبوتری هستی که ديروز از ميان حرفهای من پر کشيد و

روی ماه نشست.

راستی تا حالا زير باران ايستاده ای و شعری در ستايش دلم گفته اي؟

تو به من بگو اولين سلام چه وقت به دنيا آمد؟ و آخرين خداحافظ  کی از ابرهای سپيد

خواهد باريد؟

ديگر چاره اي نيست بايد سفر کرد.

من تمام جاده ها ی دنيا را می شناسم به من بگو از کدامين جاده خواهی رفت تا هر

گاه دلم برايت تنگ شد از روی نامت ۱۰۰ بار بنويسم (( دوستت دارم و با ياد تو ميمانم ))

 

ای همه هستيم سلام مرا به جاده ها برسان و بگو افسوس که نتوانستم همراه تو به جاده ها سر بزنم.

سلام مرا به قلب مهربانت برسان و بگو متاسفم از اينکه نتوانستم يک بار آن طور که

بايد به صدای دل انگيز و روح پرورش گوش بسپارم.

براستی زندگی چه کوتاه است

 

شايد تو ندانی ..... اما تو شبيه اولين چشمه ای که در کنار عشق جوشيد.تو شبيه

اولين طلوعی در آخرين غروب تو شبيه اولين حرفی در آخرين نگاه تو شبيه آخرين

بغضی در آخرين ديدار.

بيا با هم در خيابانها شعر و ترانه قدم بزنيم و زير باران چتری از عشق بر سر بگيريم و

نام يکديگر را با تمام وجود بسراييم آن وقت خواهی ديد وقتی از خانه بيرون می آييم

فرشتگان برای ديدنمان صف می کشند.

از اين پس من هر روز باغچه يادت را آب خواهم داد می دانم تو همين

نزديکيهايی!!!!!!!!!!

 

 

امشب می خواهم دريچه خلوتم را به سوی تو بگشايم.

امشب می خواهم از دلتنگی دلم بگويم دلی که اگر روزی نام تو را زمزمه نکند سرو بی روح خواهد شد

 

 دلم ميخواهد صبحگاهان لباس پرنده ها را می پوشيدم بهترين واژه ها را در سبدی

می ريختم و به ديدار تو می آمدم. (مرا بپذير!! سلام مرا درون کاسه ای آب بينداز و

کنار آينه بگذار

 

براستی چه ميشد اگر شبهای من از لبخند تو خالی نبود؟ چه ميشد اگر نيمه شبها

سر زده به خانه ام می آمدی و نگاه نسيم را برايم معنا می کردی و عطر شب بوها را

روی پيراهنم نقاشی می کردي؟ اگر تو در کنارم باشی دنيا را در قفسی ميکنم و از

سقف ايوان آويزان ميکنم.اگر تو مرا به خانه ات راه بدهی همه جنگلها را توی گلدان

کوچکی می کارم.

بيا با هم زير باران قدم بزنيم و چتری از عشق بر سر بگيريم و دستانمان را از طراوت

باران پر کنيم و در روزهايی که اسمان دلمان ابری و بارانی بود دفتر شعرمان را بخوانيم.

مرا بپذير: با همين دستهايی که هر روز و شب تو را می خوانند با همين واژه هايی

که نمی توانند زيبايی تو را توصيف کنند. نميدانم آيا روزی مرا خواهی پذيرفت؟ نميدانم.....؟؟

بانوي من:  برایم بخوان که بی تو همانند شعرهاي خاموشم

بانوي من: بخوان برایم که بی صدای تو همانند مسافری گم شده ام در بیابان زندگی

بانوي من: برایم سخنی بگو بیاد آن شبهایی که می آمدی در باغ تنهاییم و روی شاخه خشکیده خیالم می نشستی و به ستاره ها میگفتی هر شب ذره ای از آسمان را برایم معنا کنند.

بانوي من: با من بمان بیاد آن شبهایی که وقتی در کنار هم بودیم دیگر هیچکدام از ما به ستاره ها اعتنایی نمی کردیم و در موسقی ملایم گنجشکها به سکوت می رسیدیم

افسوس که این واژه های من هیچگاه نمی توانند زیبایی تو را درک کنند اما بگذار برای یک بار هم که شده در گوشه چشمان تو آرام بگيرم

 

نمی دانم تو روزی مردی را که پیوسته در زیر باران قدم می زد و نام تو را با تمام وجود

می سرود را به خاطر خواهی آورد

نمیدانم .......نمی دانم......؟؟؟؟

ديگر از دست عقربه های ساعت حرص ميخورم!!!...

اصلا هيچ ميدانی ؟؟ وقتی قرار است روز بدون نگاه تو آغاز شود ساعت به چه درد ميخورد؟

چه فرق ميكند اگر خورشيد از شرق طلوع كند يا از غرب؟

براستی وقتی نميتوانم چشمانت را در آسمان دلم نقاشی كنم مداد رنگی ها به چه كارم مي آيند؟؟

امشب ميخواهم به روی پشت بام بروم تا بادبادكهای دعايم را به هوا كنم تا خدا آنها را ببيند.

همان لحظه در دلم دعا ميكنم آنقدر بيدار بمانم تا تو بيايي.

شايد تو ندانی شايد هم هيچ وقت به تو نگويم. اما دلم ميخواهد شبی تو را در آغوش

بگيرم و در هوای با تو بودن نفس بكشم.

بيا از اين پس:

شنبه ها را با حسرت ببوييم

يكشنبه ها به خاطر آنهايي كه نام من و تو را در وجودمان پراكنده ميكنند دوست بداريم

دوشنبه ها گلی بسازيم برای باغ آرزوهايمان. تا وقتي تو را ديدم آن را با تمام وجودم تقديم تو كنم

سه شنبه ها را به پای كبوتری عاشق ببنديم و برای هم پست كنيم

چهارشنبه ها را با عطر ياد هم آغاز كنيم

پنج شنبه ها را قاب بگيريم و بر طاقچه يادمان بگذاريم. تا هميشه كلاس زبان تو جلوي چشمم باشد.

اما از جمعه ها حرفی نزنيم چون هيچ گاه دوستش نداشتيم . هميشه از ترس وجود آن به مسافرت برويم

.....................................................................

 

                                                تقدیم به همه زندگی م (( نوشین امینی))